8 دسامبر- طناب
دیشب میخوندم که :
" هر انسانی علاوه بر این که دارای مجموعه ای از ظرفیت ها بالقوگی های فطری ست ، نسبت به وجود این بالقوگی هادر خود نیز آگاهی ازلی و اولیه ای دارد. کسی که در زیستن کامل زندگی اش قصور کند ، احساس قدرتمند و ژرفی را تجربه میکند که من آن را در این جا احساس گناه اگزیستانسیال می نامم . "
در ادامه گفت :
" فرد وجود بالقوه اش را حس می کند و در سطحی ناخوداگاه ، مدام به مقایسه ی آن با خود واقعیش ( یعنی خودی که اکنون در دنیا زندگی می کند ) می پردازد.
ناهمخوانی میان آنچه هست و آنچه می توانست باشد ، سیلابی از خودخوارنگری جاری می سازد که فرد باید در تمام زندگی اش با آن مقابله کند "
و در پایان :
" اگر جوهر اصلی فرد انکار یا سرکوب شود ، بیمار می شود ، گاهی محسوس و گاهی نا محسوس ، این جوهر ذاتی ظریف و آسیب پذیر است و عادت و فشار اجتماعی به آسانی بر آن مستولی می شود ، با آنکه انکار شده ، مخفی و زیر زمینی باقی می ماند و همواره اصرار به شکوفایی دارد ، هر دور افتادگی از جوهر ذاتی و هر لغزش از فطرت ، خود را در ناخوداگاهمان ثبت می کند و موجب می شود از خود بیزار بشویم . "
احتمالا ناخوداگاهم تمام شب رو داشته روی این قضیه کار میکرده چون صبح که بیدار شدم چند دقیقه بی اختیار به جایی که هستم فکر کردم ، به جایی که میتونستم باشم و بعد پا شدم دنبال یک طناب خوب بگردم تا خودمو آویزون کنم ، این چه زندگیه آخه ! همین بود که امانوئل سر و کلش پیدا شد و من از تو خونه کشید بیرون و اولین پرتو های خورشید که به پوستم خورد ریست شدم !